یادداشت پنجم

سلام، ای بدک نیسم. سرم یکم درد می کنه. امروزم یه روز از  7روز خدا بود: دوشنبه. ساعت 10 معادلات داشتم ولی ساعتم زنگ نزد خواب موندم. ساعت 9:40 تازه بیدار شدم، مطمئن بودم که به کلاس اول نمیرسم. واس همین قیدشو زدم. کلاس بعدیم ساعت 12 شروع می شد. متون اسلامی. تنها کار مفیدی که تو این 2ساعت می تونستم انجام بدم این بود که واسه ظهر ناهار درس کنم. هوس ماکارونی نکرده بودم ولی خوب چاره ای نیس دیگه یه جوری باید سیر شم. البته حساب کرده بودم که تا 11:30 غذام حاضر شه که بعدش برم دانشگاه تا 12 برسم سر کلاس ولی نشد. خلاصه تا ماکارونیم دم بکشه شد 12. آخرین بسته گوشت چرخ کردمم تموم شد. 30 دقیقه دیر رسیدم سر کلاس ولی به اینکه وقتی بر می گردم خونه غذام آماده بشه می ارزید. برگشتنی پول دروردم یکم میوه و خرت و پرت گرفتم رو هم شد 8500. رسیدم خونه ناهار بعدشم خوابیدم تا ساعت 6:30.  بعدم یکم درس خوندم مثلاً. ساعت 7:45 علی زنگ زد گفت 8:30 باشگاه. خدایا شکرت طلسم شکست. بعد باشگام رفتیم نوژان شام خوردیم. از ماکارونی ظهر مونده احتمالاً فردا ظهرم ماکادونی دارم. ترانه مادریم امشب فقط صداشو شنیدم. خوب اینم از امروز. تا فردا.

من خوبم. خونوادم خوبن، دوستام خوبن، همه آدما خوبن مگر خلافش ثابت بشه. پس خدایا شکرت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد